تصاویر زیبا . عکس های سریال امپراطور دریا . سرزمین بادها

تصاویر زیبا . تصاویر زیبا . سرزمین بادها . yangom . یانگم . سرزمین بادها . عکس جانگهوا . عکس های بانو جمی . عکس های یانگوم . تصاویر سریال دختر امپراطور . عکس های سریال امپراطور دریا . عکس های یانگم . جانگهوا . عکس هاجین . 11,468,960

تصاویر زیبا . عکس های سریال امپراطور دریا . سرزمین بادها

تصاویر زیبا . تصاویر زیبا . سرزمین بادها . yangom . یانگم . سرزمین بادها . عکس جانگهوا . عکس های بانو جمی . عکس های یانگوم . تصاویر سریال دختر امپراطور . عکس های سریال امپراطور دریا . عکس های یانگم . جانگهوا . عکس هاجین . 11,468,960

قسمت 25 امپراطور دریا

یوم مون جانگهوا را از اونجا میبره ولی جانگهوا هنوز محو تماشای گونگ بوکه و دلش راضی به ترک اونجا نیست . گونگ بوک هم هنوز توی کف جانگهوا ست میاید بره دنبالش ولی سربازها سلسله وار سراغش میاند

یوم مون جانگهوا را به پشت اردوگاه می بره ولی جانگهوا هنوز هم توی کف مونده .سرانجام یوم مون و جانگهوا دو ترکه سوار یک اسب می شند و کمپ را ترک می کنند  . و گونگ اونها را گم می کنه و یوم مون اونجا را ترک کرده

 

فردا صبح کمپ تصرف میشه ولی  یی سادو کمپ را ترک کرده و جیم زده  . گونگ بوک هم میگه سریعاً یک گروه آماده کنید بریم دنبال یوم مون چون من دیدم یوم مون جانگهوا را با خودش برد و من مطمئنم (رجوع به علم غیب) که او به بندر یو سان میره . رییس موچانگ  میگه بندر یو سان هنور تحت کنترل افراد یی سادو است ولی گونگ تصمیم خودش را گرفته  و گروه تعقیب تشکیل میشه

یوم مون و جانگهوا یک ضرب تا صبح می تازند که در راه با یک گروه طرف می شوند و یوم مون یک تنه به اونها حمله میکنه (یوم مون یکی از نفرات لشکر حریفه) و چند نفری را میکشه و جانگهوا که خیلی نگرانه اوضاعه . دست یوم مون زخمی میشه و یوم مون هم که میبینه نفرات زیاده و کشتن اونها وقت گیره سوار اسب شده و سر اون را کج میکنه برمی گرده

یوم مون از دست سربازها فرار میکنه و سرانجام کنار یک رودخانه توقف می کنند

جانگهوا : خون ریزی دستون زیاد شده باید اول جلوی خونریزی را بگیریم

یوم مون : من خوبم شما نگران من نباش تو باید بدون من بری .برو به بندر یوسان ارباب اونجا منتظره

گونگ بوک و گروهش به گروهی که با یوم مون جنگیدن می رسند و رییس گروه میگه ما با فرمانده ارتش زیگینگ جنگیدیم ولی اون فرار کرد و گونگ بوک میگه یک زن باهاش نبود رییسه میگه بله یک زن باهاش بود و مهارت شمشیر زنی اون مرده خیلی خوب بود . اونها به طرف بندر یوسان میرفتند و یون میگه که صد در صد اون یوم مون بوده و گونگ بوک به سمت بندر به راه میوفته

یوم مون تنهایی دست خودش را پانسمان میکنه و جانگهوا فقط نظارگر اوضاع است

یوم مون : تو باید بری

جانگهوا : اگه من باید به بندر برم با تو میرم

یوم مون  : گونگ بوک من و تو را با هم دیده . اون حتماً دنبال ما اومده . اگه ما از این راه بریم گیر میوفتیم  . من به اون اجازه نمی دم که تو را جلوی چشمهای من بگیره . نو می خواستی که اون بیاد و نجاتت بده  . همچین چیزی هیچ وقت اتفاق نمی یوفته .اگه من قراره در حین فرار بمیرم اول اون را می کشم

جانگهوا : این کار را نکنید .چرا شما می خواهید بمیرید ؟ من فرمانده جانگ را فراموش میکنم . من سعی می کنم .خواهش میکنم با من بیاید

یوم مون : چقدر زمان باید بگذره تا تو اون را فراموش کنی . بانوی من تو هرگز اون را فراموش نمیکنی حتی در هنگام مرگ

این هنوز سرنوشته من که برای بدست آوردن تو نا امید و درمانده باشم .من برای این سرنوشت تاسف  می خورم  . من نمی تونم اون را ببخشم

جانگهوا : سر رییس

یوم مون : حتی اگه تو این جا را ترک کنی و بری پیش گونگ بوک من نمی تونم جلوت را بگیرم .اما تو بازرگان نظامی بودی و به ارتش زیگینگ کمک کردی .حتی اگه گونگ بوک از تو حمایت کنه نمی تونی به سلامت از این قضیه فرار کنی .برو به بندر .اگه ما الان از هم جدا بشم و نتونیم همدیگرا دوباره ببینیم  من در هنگام مرگ هم منتظر تو هستم  خواهشاً کوشه کوچکی از قلبت را برای من نجات بده .

 و یوم مون از اونجا میره و مستقر میشه

گونگ بوک و افرادش به محل مورد نظر می رسند  ویوم مون از پشت چاقو به دست آماده زدن گونگ میشه که یون میاید جلو و چاقو به دست اون می خوره و گونگ بوک و یوم مون مبارزه می کند که باز گونگ بوک یوم مون را میزنه ویوم مون که دستش زخمیه فرار میکنه

جانگهوا تنهایی به سمت بندر میره که به یاد گونگ بوک میوفته و بعد به یاد حرف یوم مون که می گفت نمی تونی گونگ بوک را فراموش کنی .جانگهوا هم اسب را گرد می کنه و بر میگرد (احتمالاً برای گونگ بوک) که در راه اراذل اوباش خفتش می کنند

جنگهوا در حالت تردید

تعقیب و گریز ادامه داره تا اینکه یوم مون به یک پرتگاه میرسه و راه فراری نداره افراد گونگ بوک هم سر میرسند و یوم مون هم خودش را تسلیم نمیکنه با اسب به پرتگاه می پره .گونگ سریع به لب پرتگاه میره واز اینکه یوم مون پریده خیلی ناراحت میشه(یا به خاطر اینکه یوم مون این کار را کرده یا به خاطر اینکه یوم مون را نکشته؟)

 

ارباب یی در ساحل منتظر یوم مونه که جونگ دال خبر میاره که درست بعد از اینکه شما رفتین ارتش وونینگ به کمپ حمله کرده و  همه جا تصرف کردندحتی کمپ اصلی را و ارباب یی که نگران یوم مونه ایندفعه کوتاه نمی یاد و میگه منتظر یوم مون می مونیم تا بیاد

 

گونگ بوک هنوز لب پرتگاه ایستاده که یون می یاد اونجا و میگه ما نمی تونیم اینجا یمونیم . یوم مون مرده واگه جانگهوا زنده باشه پیش تو میاید

 

راهزنان جانگهوا را با خودشون می برند که در راه گونگ بوک و افرادش را می بیند و قایم می شوند وجلوی تقلای جانگهوا را هم می گیرند (چشم یوم مون را دور دیدن)

جونگ دال و چان تیا لب ساحل در مورد اتفاق افتاده و آینده فلسفه بافی می کنند که یوم مون از آب زخمی میاید بیرون و به کشتی منتقل میشه و کشتی راه میوفته

  

یوم مون به هوش میاید و اولین چیزی که میگه در مورد جانگهواست که میگه جانگهوا کجاست و رییس جانگ  میگه اون نیومده و قلب یوم مون می شکنه وسریع با همین وضع میره روی عرشه ومیگه که باید کشتی را بر گردونیم و بریم سراغ جانگهوا و از این حرفها که ارباب یی میاید اونجا و میگه می خواهی کشتی را بر گردونی تا چه بشه . اگه اون اومده بود ، الان اینجا بود اگه کشتی را هم برگردونی نمی تونی اون را پیدا کنی  ولی یوم مون قبول نمی کنه تا ارباب یی دعواش میکنه ومیگه ما همه چیز را از دست دادیم و دوباره مثل قبلاً باید از صفر شروع کنیم و تو توی این وضعیت می خواهی به خاطر یک دختر  جونت را به خطر بندازی دیگه من را ناامید نکن

ارباب یی میره و یوم مون با نگاه به افقهای دور دست به تقدیر خودش لعنت می فرسته

گونگ بوک در کمپ به اتفاقات امروز فکر میکنه که رییس موچانگ خبر میاره که یی سادو را دستگیر کردیم . و گونگ میاید بیرون چادر  ومیگه او را باز کنید و بعد احترام به یی سادو دستور میده که او را به داخل چادر ببرین و به کمپ اصلی به فرمانده ارشد خبر بدین

 

گونگ بوک به داخل چادر میره و خودش را معرفی میکنه و یی سادو میگه تو محاصر ما بر کانال بزرگ را شکستی و کالا به چانگ ان رسوندی چطور یک بازرگان سرباز شده ؟ و گونگ بوک میگه بعد از شروع جنگ ماموران امنیت بازرگانان به دستور امپراطور به ارتش احضار شدن  .

و یی سا دو حرفهای به گونگ بوک میزنه که تاثیر عمیقی بر او میزاره و میسر زندگی او را عوض میکنه

یی سادو : و این تنها دلیلی که یک شیلایی بیاد وارد ارتش دولت تانگ بشه

گونگ بوک : این تنها دلیل من برای شرکت در این جنگ نبود . من  به خاطر امنیت و بالا رفتن سطح افرادمون و بازرگانان شیلای در چین این کار را کردم  . من برای دلیل شخصی و بدست آوردن افتخار این کار نکردم

یی سا دو : امنیت مردم شیلا در چین ؟ تو می فهمی که چه کار کردی به اسم یک کار بیهود و اشتباه ؟

من از نژاد کو گوریو هستم  .  تو فکر می کنی چرا ما با یک زبان صحبت می کنیم ؟ برای اینکه ما هم خون هستیم  چرا تو هنوز شمشیرت بر روی گردن هم خونت  نگه داشتی . تو برای یک  دلیل جزئی  و پوچ چیزهای بزرگی را از دست دادی .دلیلی که تو بهش میگی  امنیت مردم شیلا  در چین . دولت تانگ من را خائن تلقی خواهد کرد  اما من خائن نیستم  .این سرزمین متعلق به کوگوریو ست و من فقط سعی کردم تا سرزمینمان را پس بگیرم  که تو به عنوان یک سرباز تانگ اومدی و جلوی این دلیل بزرگ من را گرفتی . خوب به من گوش کن مهم نیست که دلیل بزرگی که تو ادعا میکنی داری چیه تو فقط سگ دولت تانگ هستی خوب در مورد اینکه برای کی پارس میکنی فکر کن

و فرمانده ارشد به اون جا میاید و یی سادو تحویل میگیره وبه چانگ ان می بره . گونگ بوک آخر شب به حرفهای یی سادو فکر میکنه و تصمیم خودش را میگیره 

فردا در مقر به پیروز شدگان در جنگ تبریک گفته میشه و ارباب سول هم میگه حالا که جنگ به خوبی تمام شده باید به فکر بازسازی گروه بیوفتیم و ارباب جو هم به مناسبت این موفقیت شب ضیافتی تشکیل میده

چی ریانگ متوجه ناراحتی گونگ بوک میشه و یون را صدا میزنه و در مورد ناراحتی اون می پرسه یون تمام قضیه را میگه و میگه که جانگهوا را جلوی چشم گونگ بردند و چی ریانگ ناراحت از این کار جانگهوا که فعلاً همه چیز به نفع جانگهواست

 

هاجین  از یون در مورد جانگهوا می پرسه که یون هم میگه اون و گونگ بوک تقدیری ندارند که به هم برسند و از این حرفها که هاجین میگه می دونستی که چی ریانگ هم به کاپیتان جانگ علاقه داره و یون هم تعجب میکنه و از این پیچیدگی بدش میاید و به هاجین میگه ببنین اگه تو هم من را اذیت کنی دیگه باهات کاری ندارم  و من با گونگ بوک فرق دارم و هاجین هم میگه اما من نگرانیم فقط به خاطره توهه که این یک احساس طبیعی وقتی که عاشق یک نفر باشی . هاجین میاید که بره که یون دستش را میگیره و میگه من هم نگرات تو بودم و هاجین میگه چقدر و یون هم میگه خیلی زیاد

فردا صبح فرمانده ارشد گونگ بوک را احضار می کنه و به اون میگه فرماندار به تو به پاس خدماتی که انجام دادی مقام فرماندهی ارتش  وونینگ (فرمانده ارشد ) را داده و  برو به جیانسو حکم را دریافت کن ولی گونگ بوک با توجه به حرفهای یی سادو از قبل تصمیم خودش(تصمیم کبری) را گرفته و میگه من نمی تونم این سمت را قبول کنم

 

ارباب جو وقتی این خبر می شنوه به گونگ بوک میگه تو چطور همچین مقامی را رد کردی این پست خیلی مهمی  که نه تنها برای ما بلکه به نفع تمام بازرگانان یانگزو هم هست و از ارباب سول می خواهد که یکی چیزی به گونگ بوک بگه که ارباب سول میگه این به گونگ بوک مربوطه و باید خودش تصمیم بگیره و چی ریانگ هم نگرانی خودش را به گونگ در مورد نپذیرفتن حکم فرماندار میگه

 

ارباب جو رییس موچانگ را احضار میکنه و میگه تو باید کاری کنی که گونگ از این تصمیمش پشیمون بشه ولی رییس موچانگ میگه این که چیزی نیست من هم تصمیم داشتم که وقتی جنگ تمام شد از این سمت کناره گری کنم . من بیشتر دوست دارم در مشرب سازی کار کنم

حال نوبت به یون (زلفعلی) رسیده که گونگ را راهنمایی کنه و بهش میگه خوب در مورد این چند سال که ما در  کشتی سازی ومزرعه پرورش اسب برده بودیم فکر کن ما جانشین فرمانده شدیم و تو حال می تونی فرمانده ارشد بشی چرا همچین چیزی را رد می کنه که گونگ بوک میگه من نمی خواهم به خاطر  دولت تانگ زندگیم را به خطر بندازم و تو هم میتونی خودت در این مورد تصمیم بگیری

 

تصمیم مهم

ارباب سول خودش شخصاً با گونگ صحبت میکنه و میگه ارباب جو درست میگه و یک شیلایی نمی تونه در چین این طور پیشرفت کنه که این مقام را بگیره این مقام بالایی که می تونی با اون بر بازرگانان حکومت کنی و ثروت زیادی بدست بیاری و حتی انتقامت را از بانو جمی بگیری چرا این مقام را رد کردی گونگ بوک میگه من تا بحال هیچ وقت فکر نکردم چرا باید زندگی کنم و برای چی باید زندگی کنم  من چند بار با مرگ مواجه شدم  من نسبت به کسانی که من را در این وضع قرار داد کینه داشتم  و فقط برای زنده موندن زندگی کردم و به هدفم در رندگی هیچ وقت فکر نکردم  . من با یی سادو رو در رو شدم و اون به من گفتم  مثل یک سگ برای دولت تانگ زندگی نکن  اگه من پاکدامنی و درستکاری در تجارت را از شما یاد گرفتم یی سادو هم به من درس داد که چگونه باید به عنوان یک شیلایی زندگی کنم  وارباب سول میگه  حال تو می خواهی چطور زندگی کنی ؟ و گونگ بوگ میگه دوبار به من درس بدین و ارباب سول میگه تو الان یک هدف و دلیل بزرگ پیدا کردی و من معتقدم که تو بزرگترین تجاری می شی که تا بحال زندگی کرده  و من اگه بتونم نقش یک کمک کنند به تو برای رسید به هدف را ایفا میکنم . من از تو حمایت می کنم

.

.

.

دو سال گذشت 

 

خوب دو سال از اون واقعه می گذره و ارباب سول گروهی را به سرپرستی گونک بوک به ژاپن می فرسته و ارباب جو برای مشارکت در این معامله پول قرض کرده و چون هنوز  گونگ بوک برنکشت ، نتونسته بدهی خودش را بده و طلبکارها حالش را می گیرند

 

ارباب جو پیش ارباب سول که لباس جدیدی پوشیده  میره و میگه تو گفتی اگه با ژاپن کار کنیم  سود خوبی به جیب میزنیم و من هر چی داشتم برای این کار گذاشتم پس چرا بعد از این همه مدت کشتی اونها بر نکشته . اگه کشتی بر نگرده من همه چیزم و مشرب سازی را از دست می دم و ارباب سول هم میگه من سرمایه زیادی روی اینکار گذاشتم .ارباب سول یون را هم احضار میکنه و بهش میگه من شنیدم که تو به واحد بندر منتقل شدی . کاپیتان جانگ با گروه رفته ژاپن اما هنوز بر نگشته می خواهم ازت موضوع را پیگیری کنی و یون هم میگه من خودم پیگیر قضیه هستم چون ناخدای یک از کشتیها که با ژاپن کار میکنه بهم گفته فقط کشتیهای که جواز دارند می توانند با ژاپن کار کنند و اگه کسی جواز نداشته باشه توقیف میشه و  شما نگران نباشید من پیگیر اوضاع هستم

یون از هاجین در مورد اوضاع می پرسه و هاجین میگه مشکل ما برکشت کشتی و بازرگانانمان است و چرا تو ناراحتی و به نظر میایی لاغر شدی .حقوق این ماه را هم نگرفتی چرا می خواهی توی ارتش ونینگ بمونی . یون هم میگه پول که مسئله نیست (پله های ترقی مهمه) شایعه شده که قراره فرمانده جدیدی منصوب کنند  و من به پاس این خدماتی که انجام دادم احتمال داره که به عنوان فرمانده منصوب بشم

به مو جینجو میریم جایی که دو سال گذشته و بانو جمی دوباره به سر و وضعش سامان داده و با تلاشهای او چانگ گیوم به مقام فرمانداری مو جینجو رسیده 

مک بونگ برای بانو جمی خبر میاره که چانگ گیوم  فرماندار جدید مو جینجو شده بانو جمی ( حالا سیمای جدیدی پیدا کرده)(دو سال گذشته) (افتاب گیر زده) میگه بله که فرماندر شده چون نتیجه تلاش من توی این دوسال بوده و در همین حال چانگ گیوم میاید اونجا برای عرض ارادت و بانو جمی به استقبالش میره .

و چانگ گیوم با این مقام

چانگ گیوم میگه که اگه من این مقام را بدست آوردم فقط به خاطر تلاشهای شماست و ....  ..... و حالا شما هر کاری که به من بگین من انجام میدم و بانو جمی میگه فعلا لازم نیست کاری بکنی تو باید اول خودت را مطرح کنی تا برگردی به پایتخت و سمت مهمتری بگیری . چانگ گیوم در مورد جانگهوا می پرسه که بانو جمی میگه از وقی یی سادو شکست خورده اون و یوم مون ناپدید شدند

توضیح : فعلاً کسی از جاتگهوا و یوم مون و ارباب یی خبری نداره

بعد از جلسه نیو چانگ به بانو جمی در مورد جاهایی که باید با اونها کار کنند حرف میزنه ولی بانو جمی میگه من می خواهم دوبار با چین کار کنم . نیو چانگ میگه با اون اتفاقات امکانش هست و بانو جمی میگه باید کاری کنیم که امکان پذیر بشه و فرماندار ادم اون طوری نیست که بتونه کمک کنه و باید یک نفر را پیدا کنیم  که بخوبی از ما حمایت کنه

کشتی ارباب سول از ژاپن بر می گرده و همه صحیح و سالم به مقرر می روند  و خبر موفقیت امیز بودن ماموریت را میدهند

رییس موچانگ در مورد سختی سفر میگه وچی ریانگ میگه که گونگ بوک کشتی گشت مرزی ژاپن را تعمیر کرد تا اجازه  ورود به ژاپن را گرفت و گونگ بوک میگه میسر دریایی تا ژاپن خیلی ناهمواری داره و ژاپنیها هم این مهارت ندارند که کشتیهای محکم بسازند و برای همینه که اونها نمی تونند با کشتی جایی برند واگه ما بتونیم مرتب به اونجا بریم سود خوبی می تونیم بدست بیاریم و من می تونم یک میسر ابی خوب برای این کار پیدا کنم و ارباب سول هم قبول میکنه  

رفقای قدیمی هم مجلس عیش و نوش میزارند و یون میگه فرمانده جدید از چانگ ان اومد و تنها برتری که نسبت به من داره اصلیت چینیشه و اونها شش ماه حفوق بهمون ندادن و می خواهند اینطور سربازهاس خارجی را بندازند بیرون رییس موچانگ میگه خوب چون دیگه نیازی به ما ندارند تو هم بهتره بیای پیش ما و با ما کار کنی ولی یون میگه یک مرد هیچ وقت از هدفش دور نمیشه

ارباب هوانگ تاجر بزرگ مینگزو  طی نامه ای چی ریانگ را برای پسرش خواستگاری می کنه و ارباب سول هم به چی ریانگ میگه که پسر ارباب هوانگ ادم خوب و ادیب وفاضل و لازم و ... و... و همچین موقعیتی ممکنه دیگه گیر تو نیاید ولی چی ریانگ میگه من کس دیگه را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم و همه قضیه را به ارباب سول میگه

ارباب سول هم گونگ بوک را احضار میکنه وبهش میگه چند سال اومدی چین وگونگ بوک میگه  شش سال و ارباب سول میگه خوب دیگه الان وقتشه که سر و مون بگیری و برات زن بگیرم تا آدم بشی . گونگ بوک میگه من هنوز کارهایی دارم که باید برای گروه انجام بدم هنوز به ازدواج فکر نکردم  ارباب سول میگه که چی ریانگ یک درخواست ازدواج داشته که رد کرده و اون به تو علاقه داره  اگه تو بخواهی من هم دلم می خواد که شما ها به هم برسین

گونگ میاید توی حیاط فکرهاشو را میکنه

چی ریانگ بد بخت هم توی اتاقش داره با هزار امید و آرزو برای گونگ بوک لباس میدوزه که گونگ بوک میاید اونجا

چی ریانگ : من داشتم برای تو لباس می دوختم  .چون مهارت دوزندگی من زیاد نیست نمی دونم که کی تمامش می کنم

چی شما را این وقت شب اینجا اورده ؟

گونگ بوک : من اینجا اومدم چون فکر کردم بهتر این را به شما بگم

چی ریانگ : پدرم همه چیز را به شما گفته ؟ من احساسم را بهش گفتم و جواب رد دادم  .من نمی خواهم این را به شما تحمیل کنم

گونگ بوک : شما نباید من را در قلب خودتون جا بدین . شما باید با کسی که فقط به شما علاقه داره ملاقات کنید

چی ریانگ : من می دونم که شما نمی تونید جانگهوا را فراموش کنید  اما شما باعث شدید من که فقط به تجارت علاقه داشتم  دوزندگی بکنم و لباس بدزوم  . وقتی زمان گذشت و خاطرها از یاد رفتند شما جای کوچکی در قلبتون برای من خواهید داشت . من تا اون موقع صبر می کنم   . من دلم می خواد شما را ببینم اگه اتفاقی نیوفته . لطفاً بهم این اجازه را بدین

گونگ ناراحت میاید بیرون

و چی ریانگ ناراحت از این کار گونگ بوک اشک میریزه

فردا صبح بانو جمی در راس یک هیئتی به مقر ارباب سول در یانگزو میاید

 

 

 

قسمت بیست و ششم : سفر به موجینجو

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ههه پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 03:27 ب.ظ http://خخخخخ

:نت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد